قدیمی ها راست گفته اند

«بذارید تا قوام بیاد»!
یه روز به قوام السلطنه گزارش میدن که ماست گرون شده،
بازاریها ماسترو میدن کیلویی 1 ریال!
قوام اعلام میکنه: ماست کیلویی 10 شاهی؛ هر کی بیشتر بفروشه جریمه میشه!
چند روز بعد به قوام گزارش میدن که بازاریها آب میریزن تو ماست، یه ماست آبکی درست کردن، اسمشرو هم گذاشتن «ماست قوام»، میفروشن کیلویی 10 شاهی!!
اما یه ماست سفت و خوب دارن، اون رو میدن کیلویی 1 ریال!
قوام با لباس مبدل میره تو بازار، به لبنیاتی میگه: 10 کیلو ماست بده؟
فروشنده میگه: ماست خوب بدم یا ماست قوام؟
قوام السلطنه میگه: ماست قوام بده!
اون هم 10 کیلو ماست بهش میده، قوام به 10 تا از مغازههای بزرگ دیگه تهران هم سر میزنه و همین کار و تکرار میکنه؛
بعد دستور میده در ده تا از میدونهای بزرگ شهر فلک درست کنن، سر هر میدون یکی از فروشندهها رو فلک میکنن؛ بعد دستور میده از ساعت 8 صبح اونارو فلک کنن!
به گزمهها دستور میده پاچه شلوار فروشندهها رو محکم با کش ببندند، بعد ماسترو از بالا میریزن تو شلواراشون، از بالا هم شلواراشون رو با بند محکم میبندند، بعد هم به جارچی میگه: به همهی فروشندهها بگید ساعت 6 عصر بیان تا ماست قوامرو نشونشون بدم!!
ساعت 6 عصر هم که آب ماستها از شلوار رد شده بود و یه ماست سفت و چکیده، توی شلوارها باقی مونده بود...
قوام میگه: این ماست قوامه!! کیلویی 10 شاهی؛ بعد هم بدنِ نیمه جون فروشندهها رو میکشه پایین!
از اون روز اصطلاح «قوام اومدن» در آشپزی رایج شده و وقتی میخوان بگن که بذارید تا آب غذا گرفته بشه؛ میگن: «بذارید تا قوام بیاد»!
«چه کشکی.. چه پشمی!»
چوپانی هنگام چرای گلهاش در صحرا به درخت گردوی تنومندی رسید، و از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان توفان سختی در گرفت. باد، شاخهای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف میبرد. چوپان خواست از درخت پایین بیاید که ترسید مبادا بیفتد و دست و پایش بشکند. مستاصل شد و در آن حال زار گفت: خدایا! گلهام نذر تو، اگر از درخت سالم پایین بیایم. قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قویتری دست پیدا کرد و جای پای محکمی یافت. آنگاه گفت: خداوندا! تو که راضی نمیشوی زن و بچه من از گرسنگی بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی؟ نصف گله را به تو میدهم و نصفی هم برای خودم… قدری پایینتر آمد. وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت: خدایا! نصف گله را چطور نگهداری میکنی؟ آنها را خودم نگهدای میکنم، در عوض کشک و پشمش را به تو میدهم. وقتی کمی پایینتر آمد گفت: بالاخره چوپان هم که بیمزد نمیشود؛ پس کشکش مال تو، پشمش مال من. وقتی باقی تنه را سرخورد و پایش به زمین رسید، نگاهی به آسمان کرد و گفت: مرد حسابی، چه کشکی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یک غلطی کردیم. غلط زیادی که جریمه ندارد. نتیجه: به خاطر داشته باشید عهدی را که در توفان با خدا میبندید، هنگام آرامش فراموش نکنید؛ چرا که قدرتمند واقعی همیشه به عهدش وفادار است.
بهلول و آب انگور
روزی یکی از دوستان بهلول گفت:
ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه!
پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه!
پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمرهای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟…
بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت میآید؟
گفت: نه!
بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونهات میپاشم. آیا دردت میآید؟
گفت: نه!
سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلولهای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!
مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست!
بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرأت نکنی احکام خدا را بشکنی!!