جانم را بگیر؛ نوشابه ام را نه!
وی ادامه میدهد: «یکی از روزهای خرداد سال۸۶ بود. آن شب، مثل همه شبها به خواب رفتم و نیمههای شب بیدار شدم. حس عجیبی داشتم. احساس میکردم چیزی مثل مو داخل دهانم است. حس میکردم که سر این مو داخل دهانم است و انتهایش داخل معدهام. هر کاری میکردم این مو را خارج کنم امکانپذیر نبود. مو مثل یک سیم بکسل داخل گلویم قرار داشت و حس خفگی به من دست داده بود. آنقدر محکم و سفت بود که نمیدانستم چهکار باید انجام دهم. نمیتوانم آن را واقعا توصیف کنم اما حسش دیوانهکننده بود. فردای آن روز، راهی دکتر شدم. به سراغ هر دکتری که فکرش را بکنید رفتم. اما هیچ کدام نتوانستند کاری انجام دهند. رفتم تا اینکه یک متخصص کلیه و خون گفت بهتر است پیش روانپزشک بروی و دکتری را به من معرفی کرد.»